مرور دسته

سیره خانوادگی بزرگان

ارتباط رفتاری

ارتباط رفتاری همسر شهید میثمی: هادی و حسین، 2 فرزند کوچکمان، دعوایشان شده بود، موهای هم را می کشیدند، گفت: «آماده شان کن ببرمشان بیرون.» یک ساعت بعد که آمد، دیدم سَرِ دو تای آنها را کچل کرده است. گفت: نمی خواهم تو حرص بخوری!؟

وظیفه شناسی

وظیفه شناسی همسر شهید مرتضی آوینی: با این که تعداد مسئولیتهایی که داشت از حد تواناییهای یک آدم خارج بود، ولی در خانه طوری بود که ما کمبودی احساس نمی‏کردیم؛ با آن که منهم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعاً…

احترام

احترام همسر سردار شهید عباس کریمی: تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند می‏شد و به قامت می‏ایستاد. یک روز وقتی واردشدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده،…

ارتباط کلامی

ارتباط کلامی همسر شهید همت: 3 روز بعد از تولد فرزندم مهدی، ساعت 3 صبح از منطقه برگشت، عوض اینکه برود سراغ بچه، آمد پیش من و گفت: «تو حالت خوبست ژیلا، چیزیکم و کسری نداری بروم برات بخرم؟ گفتم: الان؟ (3 صبح بود) گفت: خوب…

تاس کباب

تاس کباب شهید یوسف کلاهدوز اوایل ازدواجمون بود و هنوز نمیتونستم خوب غذا درست کنم. یه روز تاس کباب بار گذاشتم و منتظر شدم تا یوسف از سر کار بیاد. همین که اومد ،رفتم سر قابلمه تا ناهارو بیارم ولی دیدم همه ی سیب زمینی ها له شده ،…

قدر شناسی

قدر شناسی شهید سید عبدالحمید قاضی میر سعید یه شب بارونی بود. فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن ظرفها . همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده. گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا…

اهمیت آموزش قران

اهمیت آموزش قران تربیت فرزند شهید برونسی از زبان پسرش آخر بهار بود، امتحان های خردادماه تمام شد. آن وقت ها یازده، دوازده سال بیشتر نداشتم. پدرم از جبهه زنگ زد. مادرم باهاش صحبت کرد و وقتی برگشت با خنده گفت: حسن آقا…

این دفعه نوبت من است

این دفعه نوبت من است شهید سیدعلی حسینی فاطمه سادات را که خدا بهمان داد، چند روز بعدش علی آمد. یک گوسفند خرید. بنا شد روز جمعه، بچّه را عقیقه کنیم. برای همان روز کلی میهمان دعوت کردیم. این که قرار شده بود علی هم آن روز باشد،…

مسافر کوچک

شهید سید ابراهیم کسائیان یکبار وقتی به مرخصی آمد، وقتی که نوید مسافر کوچکی را که در راه بود، به ایشان دادم، از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. ذکر و دعا می خواند و نماز شکر به جا می آورد. قبل از بدنیا آمدن بچّه وقتی همرزم هایش در…

در نمیزنم مبادا شما بیدار شوید!

شهید یغمایی همیشه تا نیمه های شب مشغول کار بود. بیشتر اوقات، وقتی به خانه بر می گشت، همه خوابیده بودند. اگر برق خانه خاموش بود، در نمی زد و همان بیرون منزل، داخل ماشین می خوابید. چندین بار اتفاق افتاده بود که مادرش صبح زود که…